رمان طلاهای این شهر ارزانند(قسمتــــــــ1ــــــــــ)

 
 خود دست به کار شد و قفل کمربند را باز کرد و من فقط نگاهش کردم.چشم روی هم گذاشت و من نگاه به جمعیت از پس شیشه معلوم انداختم و دلم هری پایین ریخت و این نفسها

گاهی بازیشان میگیرد.

قدمی از ماشین فاصله گرفتم و نگاهم چرخ خورد و ذهنم چرخ خورد و گاهی من میان سرسرای طبقه بالا میان

همه ی تنها شدن های خانه هم چرخ میخوردم...چرخ خوردن را دوست داشتم...از همان بچگی هایی که خانوم

نگذاشت خرجشان کنم.

جمعیت سیاه پوش را میدیدم وچشم هایم گاهی میدوید میان جمعیت و دلم اندکی آشناییت میخواست.

نگاه برگرداندم و او تکیه زده بود به ماشین لوکسش و میان پالتوی کوتاهش گرم بود و انگار تنها قلب من این

روزها یخ زده تر میشد.

زن های چادری را میدیدم و چادر من کو و نگاه مردان چرا خوره ی جانم میشود؟؟؟

و چه تز هایی میدادم من و یکی از آنها هم توی ذهنم چرخ میخورد و من پوزخند حرامش میکردم...زن که

باشی میان نگاه های دریده مردان گرگ صفت هیچ ندیده با چادر و بی چادر رقص عریانی داری و بس.

نگاه آشنایی دیدم و کمی روسریش عقب رفته بود و اشکش لحظه ای عقب رفت و دست هایش روی من باز

شد و این همان دست هایی است که اشک هایم را زدود و من میدانستم که خرم میکند.

دستی روی شانه ام نشست و میان حجمی از بوی حلوا و خرما فرو رفتم و من با همه ی دور بودن هایم هم

میدانستم که خاله نسرین جانم با آن هم وسواسش نمیگذارد حلوای عزای آقایش را کسی جز او بپزد.

هق هقش که هوا رفت و همهمه ای شد و من باز نگاه دواندم تا آن همه آرامش نگاه خمار تن تکیه زده به

ماشین لوکس ، دلم از این آمدن گرفت.

صدای قرآن می آمد و یاد آقاجان میوفتم که دم سحرهایی که دلمان بیشترخواب میخواست بلند بلند قرآن

قرائت میکرد و به قول طاها ما را از خدا فراری میداد و چقدر آقاجان ما را مرتد میخواند آنگاه هایی که دقیقه

ای وقت میخواستیم برای برخاستن از خواب و دست میان حوض بردن و وضو گرفتن و طاها هم چه لجی برد

از هیجده سالگی هایش.

صدای قرآن می آمد و یکی میان ضیافت هق هق ها گلو جرمیداد و چیزهایی میگفت و من فقط میخواستم

کمی ساکت شود.

حوض آقاجان بود و من هم لبه ی آن حوض بودم و بدبختی های دوران کودکیم هین حوض بود و بس.صدای قرآن می آمد و خانوم هم برای بار هفتم هشتمی بود که توی ایوان میان آغوش های گشوده ی

خویشان غشی میکرد و به چربی های چسبیده ی تنش آب قندی میرساند.

سنگین میشدم گاهی از هرم نگاهی و روزهایی بود که من میان بهارخواب به دنیال غافلگیری هایی سر

میدواندم و صدای خنده اش چشم غره های خانوم را به راه مینداخت.

نگاهی دواندم تا به اویی که به تعارف عمو شیخی روی تخت های آن سمت حیاط نشسته بود و میان هورت

کشیدن های جماعت کنار دستش گاهی قلپی چای بالا میرفت و من هنوز هم با این آمدنمان مخالف بودم.

خاله نسرین را دوست داشتم و چقدر آقاجان گاهی بد میچزاندش و من میدیدم آن اشک های دلمه بسته ی

نگاهش را.

صدای قرآن می آمد و آقاجان مرتد میخواندمان و من هم میان مرتد خوانی هایش گاهی قرآن میخواندم واو

هم دوست داشت.

و چقدر او شده بود...سه سالی میگذشت...مگر نه؟

باز هم خانوم ، کولی منشانه اخم های مردان خوش غیرتمان را بالا برد و جیغ هایش گوش فلک را هم کر

میکرد و انگار این همان زنی نبود که روزی میان درهای بسته ی گنجه ی خانه چارقدی به سر کشید و

موجبات تفریح من را تا چند ماهی مهیا کرد.

خاله نسرین سبدهای کوچک سبزی را دست به دست دختران میداد و میدیدم که چه دلبری هایی برای خاله

جانم می آمدند و هنوز نگاهی کندوکاوم میکرد.

خاله که تنها دیدم با پر روسریش اشکی گرفت و لبخندی دردآلود مهمانم کرد و چقدر نگاه بعضی ها خصمانه

رویم می آمد و میرفت و من هم از جایم جمی نمیخوردم.

انگار همان دیروز بود که خاله نسرین هق هقش را روی شانه ام خفه میکرد و موهایم را گیس میکرد و هنوز

هم قرآن خواندن های زیرلبیم را یادم است.

و انگار همین دیروز بود...دیروزی به اندازه یک قرن....

پرده ها را کناری میزدم و از میان پنجره ها شاغلامی را میدیدم که تمرکزی بس عظیم داشت روی پروژه ی

هرس بوته هایش.

- چشمتون روشن.نگاهش کردم و همانی بود که میان حیاط آقاجانم عربده میکشید و من پتو را روی شکمش مرتب کردم و ظرف

سوپ را دست گرفتم و صدایش هنوز هم زنگدار است میان حفره های هزارسوی خاطرم...

- خاله سوسن سنگ تموم گذاشته...من که میفهمم از خستگی نا نداره...ولی اینقده خوشحاله...اونقدری که

من هم مشتاق دیدنم.

قاشقی دیگر پر کردم و نگاهش هنوز هم در کند وکاو نگاه دزدیده ی من بود و نمیدانم نگاهش آن روز چه

داشت که تنم لرزید و نگاهم دودویی زد.

- دیگه اینکه...پریا رتبش دورقمی شد تو کارشناسی ارشد...خوش به حالش....من هم اینقده دوس داشتم...

و چه روزهایی که پریا میان همهمه ی نداشته هایش دل برایم سوزاند.

- من برم کمک خاله سوسن...پریا که رفته خوابگاه پیش دوستاش.

و فضای خفه ی اتاق را پشت سر گذاشتم و سیلی آقاجان که صورتم را داغدار کرد فهمیدم ماندنم همیشه درد

دارد.

*************

خاله نسرین را دنبال میکردم با نگاه که میان پذیرایی و همهمه ی برخاسته مانده بود چه کم است و چه نیست.

او هم بود...

تکیه داده بود به چارچوب در و سنگین میشد حجم شانه های من.

طاها نبود و نبودنش چه عذابی بود.

آقاجان که مرتد خواندش دیدم طرح پوزخندش را و چقدر به نقل خودش ریاهای این خاندان رو متنفر بود.

دخترها هنوز هم سعی در دلبری داشتند و خاله نسرین هنوز هم در هر نگرانیش من را جا میداد.

و آن خوش پوش هنوز هم بود...

جایی نزدیک حضور من...

و هنوز هم رد نگاهش آرام بود...

مثل اولین بار...

هنوز هم شانه هایم سنگین بود و میان آرامش گرفتن هایم میدیدم که نگاه میسراند تا به آن تکیه زده به قاب

در.

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد