نویسنده:shazde koochool

مقدمه:همه ی شهر را آب برده است و تو ماندی...

و شاید جنازه ای از من...

گویی شهر هم چونان من دلبند توست...

آری ای سوار بر اسب آرزوها اینبار را میخواهم از تک به تک عاشقانه های نداشته مان گویم...

گوشت را به من میدهی؟؟؟؟

دلم کمی راز دل گفتن میخواهد و بس...

برای تو...

تویی که تمام طلاهای شهر را آّب میکنی و پشیزی هم ارزش نمیگذاری...

تویی که من هم برایت مفتم...

ای سوار بر اسب این روزهای من اندکی خوب بودن مبخواهم و بس...

اندکی ملاحظه...

شاید چیزی شبیه لبخند...

هر چند برای تو کم...

و تو بمان تا ته قصه...

اینبار من میروم و حس های لیلی وارم...

تو که باشی داستان پابرجاست...

من که نباشم داستان یک حاشیه کم دارد و بس...

پس اینبار را به حرمت کم ارزشی طلاهای شهرت بمان...

و دل من شکستن هایش را شکسته تو بمان و خاکشیرش نکن...

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد