و چه دوست داشتن هایی گه پشت دلتنگی خاله پنهان میشد.
کیسه ی یخ را باز هم روی کبودی گونه اش فشردم و آخ آرامی گفت و دل من بیشتر گرفت.
- این لامصبو بذار رو گونه خودت ، نیگا چی کار کرد صورتتو.
خاله نسرین – من شرمنده ام ، این پسره امروز افسار پاره کرده...خیلی به آقاجونش علاقه داشت.
و من پوزخندی حواله نقطه ای کردم که خیره اش بودم.
هر کسی هم نمیدانست من که میدانستم امیرحسن هم چون طاهاست.
خاله نسرین – اتاق آماده کردم استراحت کنین.
و او تنها لبخندی نثار تعارف های خاله نسرینم کرد و با رفتنش خاله اشک دواند میان تیله های رنگی نگاهش
و من را میان بازوانش سخت فشرد و همیشه هم ورد زبانش بوذ که....اصلا بی خیال.
*************
پریا دست هایش را برنمیداشت و من کمی خنده ام گرفته بود.
- احوالات گرام؟
- خوبم ، تو خوبی ؟ خوش گذشت؟
- جات خالی کلی خندیدیم.
و پریا را دوست داشتم که هیچگاه دلش برایم نمی سوخت ، که من زندانی در این خانه را جای خالیت میگفت.
- خب خدا رو شکر ، خاله گفته برات شیرینی بپزم ، نگی من گفتما.
و پریا برای مادرانه های خاله لبخندی زد و من از زخم دلش خبر داشتم.
- دیگه چه خبر؟
- کامرانو دیدم.
و تلخ خند من کارساز بود که اخم به هم گره زد.
- باز چته تو ؟ پری به خداوندی خدا دوسم داره.
- مگه من چیزی گفتم؟
- همین سکوتت از صدتا فحش بدتره.- من خدا نیستم که آینده رو ببینم ولی دلم هم روشن نیست.
- چون خسته ای ، چون داری می پوسی تو این خونه و صدات هم درنمیاد ، چون گاهی این همه سکوتت
حالمو به هم میزنه.
- دعوا نکنیم ، باشه ؟ تا لباساتو عوض کنی من هم شیرینی ها رو از فر در میارم.
ناراضی بود ولی خم شد و گونه ام را بوسید و رفت.
پریا دوست داشتنی ترین پری دنیا بود برای این روزهای من.
- تو بساطت یه فنجون چای پیدا میشه؟
- بله ، بفریمایید.
حتی تفاوت داشت با سیاوش ، لمس حضورش هم آرامش داشت.
فنجان را جلویش گذاشتم و شیرنی های داغ را میان بشقاب چیدم و چشمانش برقی زد و خاله سوسن میان
تنهایی های من و خودش هم گفته بود که چقدر سلایق دو عزیزش به هم شباهت دارند و برق آرزو هرچند
کمرنگ ولی میان دیده اش جان گرفته بود.
- چرا قبول کردی؟
ناباور نگاه به قهوه های داغ نگاهش دوختم و هنوز هم تکیه ام به کابینت بود.
- سوالم خیلی سخته؟
- نه...
و من هم مکث های خودم را داشتم برای گفتن تلخی های زندگی.
- هر چیزی تاوان داره ،من تاوان چیزیو پس دادم که جبرانش سخته.
- پس تو قربونی اصلی این ماجرایی.
و آمدن پریا حرف را نیمه گذاشت و دیدم که نگاهش نوازشگر بود روی آن شاه پری روبرویش قدم زده.
پریا دستی دراز کرد و دست مردانه ای میان ظرافت های دستش گره خورد و دیدم که برق داشت نگاه مرد
روبروی پریا.
فنجان چای و ظرف شیرنی را برای پریا روی میز گذاشتم و پریا روبروی مرد خیره خیره نگاه کرده اش نشست
و دانه ای شیرینی به دهان گذاشت.
- بزرگ شدی.- قرار نبود همون دختر بچه سیزده ساله بمونم.
- چرا تو مهمونی...
- حوصلشو نداشتم ، پری بریم کلبه؟
و نگاه مرد روی من چرخید و من سرخوردگی های نگاهش را میشناسم ، از همان جنس های طاهامانند بود.
*************
دست هایم را قلاب وارانه عقب جلو میبردم و میان زانوهایی که از هم سوا شده بودند گاهی نگهشان میداشتم و
چه کسی باورش میشد بعد از سه سال و اندی من آسوده خیال میان حیاط خانه آقاجان نشسته باشم.
- وقتی رفتی...
و حضورش کنارم نشست و بوی ادوکلن خاصی نداشت هیچگاه...هرچه به دستش می آمد خالی میکرد روی
تنش.
- میدونی یهو از سفر برگردی ببینی همه چیزتو پر دادن رفته یعنی چی؟
و من حرکات دستم را دنبال میکردم.
- این یارویی که باهاته کیته؟
و چقدر گوشه های انگشتان کشیده ام چروک خورده بود.
- سه سالم با یه قاب عکس سر شده...تو چجور سر کردی؟
از این احساساتی حرف زدن هایش دلخوشی های کودکانه ای داشتم آن روزها ، طاها که دم به دقیقه تمسخر
میکرد و میگفت تنها به درد مخ زنی میخورد و بس و همه ی نگاه های او روی من بود.
- مامان میگه نباید به مال مردم چشم داشت ، منی که میدونم دل این مال مردم با منه چه کنم؟
و همه ی این سه سال و اندی را گذراندم و به اینجا رسیدم و قلبم طپشی نداشت.
- توی اون خونه خیلیا رو دارم ، خاله سوسن چشم به راهمه ، هی به کیان گفتم بی خیال ...مرده و زنده ی
من که واسه این جماعت فرقی نداشت... من همونجا عزاداری میکنم ولی چه کنم که دلرحمه ، فکر میکنه من
هم مثه خودش وابستگی هام زیادن ، نمیدونه که عشق من به این خونواده زنجیر پاره کرده ، خیی وقتا دلم
واسه خاله نسرین تنگ میشه ، واسه دستپختش ، واسه طاها که دلم پر میزنه ، من و طاها دل بسته این خونه
نبودیم و نشدیم.و حس خیرگی هایش روی نیمرخم را از برم.
- من کجای زندگیتم؟
- تو یه آدمی تو گذشته ، شبت بخیر.
و قرار بود تن بیارامم روی تشک قدیمی تختم.
*************
پریا قفسه کتاب را زیر و رو میکرد و آدم های این خانه از کتاب فراری بودند جز آقا...
- باید یه فکری کنم...اینا کتابخونه واجبن.
لبخند آقا را به پریا میدیدم و میدانستم که پریا برایش چیز دیگریست.
- دلم واست تنگ شده بود خوش تیپه.
و میدانم که اولین باریکه آقا را دیده بود هم گفته بود آقای خوش تیپ و حق داشت...آقا زمانی زیادی خوش
تیپ بود.
دست روی دستم گذاشت و این روزها رنگ نگاهش هم عوض شده است آقای من.
- سوگلیتو دیدم...بس ناجوانمردانه غول پیکر شده.
و بعد از این روزها لبخندی مهمان لب هایش بود و خط نگاهش مرا تعقیب میکرد و من هنوز ندیده بودم
عزیزترین از راه رسیده را.
- اونجا فکر کنم جا درس خوندن کود میریخته پا خودش ، مرتیکه ده تا منه.
و همه میشناختیم پریایی را که اغراق میکرد در حد جام ملت های اروپا.
- ولی خدایی زشت تر از این بشر تو فک و فامیل نداریم.
و خدایی همه شان زیبا بودند.
- دلم براش تنگ شده بود ، بی شعور میزنه تو سرم میگه کجا بودی وقتی اومدم...
و هر و هر خود خنیدید و برای کیان هم اینقدرها ذوق نکرد و بیچاره کیان.
پریا که سرخوشانه رفت و من ماندم و آقای خودم...
برایش از ریز و درشت ها گفتم...
از سینی برگشته روی سرامیک ها گفتم و از نادر خانی هم گفتم که سرم داد کشید و سگک کمربندش اولین
نقطه ی دید من بود....از کیانی گفتم که آرام بود و اخم کرده بود و با چشم و ابرو مرا به خلوتم فرستاده بود....
ازپریا و کامرانش گفتم و از دل نگرانی هایم برایش....
از طناز گفتم و ذوق هایش برای مهمانی خواستگاری آخر آن هفته....
از لباسی که خاله سوسن برایم دوخته بود و به قول پریا سه تای دیگر از من درونش جا میشد هم گفتم و از
ذوق خاله برای پوشیدن آن لباس ، بجای ناله کرده در تنم نعره سر داده ، گله کردم.
از آقا گفتم ، از امید به خوب شدنش ، از امید به برخاستنش ، از همیشه بودنش....
و انگار وابستگی های من هم این روزها شدیدتر میشد.
*************
تقه ای به در میخورد و من میان تخت کهنه ام مینشینم و کیان تن به اتاق میکشاند.
- چراغ اتاقت روشن بود ، گفتم اگه بیداری یه کم حرف بزنیم.
- بیا بشین.
و روبرویم آن سوی تخت نشست و نگاهش روی دفتر درون دستم چرخ میخورد.
- اون چیه تو دستت؟
- یه مشت خاطره ی به دردنخور.
- چرا اینقدر ناامید؟
- ببین کی به کی میگه ناامید.
- امیدم وقتی پر زد که خبری ازش نشد پری ، من کجای دنیا دنبالش بگردم؟
- چرا عزیزای من همشون گم میشن؟ میرن؟ چرا ؟
- پری بیا از چیزای خوب حرف بزنیم.
- تو بلدی؟
- سعیمو که میتونم بکنم.
- بذار بگم از اون وقتایی که همه ی دنیام تو شاخه گلایی خلاصه میشد که دم به دقیقه دم اتاقم رو هم
تلنبار میشد....از اون وقتایی بگم که طاها بود و قایمکی با خودش و کیمیا کافی شاپ رفتن...میدونی؟ من فقط
وقتی حس خوشبختی داشتم که امیر بود ، طاها بود ، کیمیا بود... طاها که رفت ، کیمیا که رفت ، منو که بردن، فقط امیر موند...درکش میکنم ، بیچاره چوب دو سر طلاست ، دلش گیر نیست ، فکرش گیره ، غرور مردونش
گیره ، اینکه من جاش گذاشتم و رفتم گیرش انداخته.
- من تو چشای اون مردی که ضرب شستشو امشب به خوردم داد این چیزایی که تو میگی رو ندیدم ، فقط
سرخوردگی بود ، سرخوردگی از نداشتنت ، نداشتن فرشتش.
- گفتم نیایم.
- تا کی؟
- تا همیشه.
- میشد؟
- سخت بود ولی میشد.
- دلت هوایی شده؟
سری به نفی تکان دادم و او بود که سرم را به سینه چسباند و اولین باری که دیدمش سینه ستبر و مردانه اش
به چشمم آمده بود.
- از این خونه میریم ، کیان نیستم اگه بذارم غم به دلت بشینه.
و مردانه بودن هایش به دلم مینشست.
*************
خاله کفری بود از نق های نادرخان بابت غذا و دردپایش امانش نمیداد که برای دو از راه رسیده تا میانه ی باغ
شامی ببرد.
پریا هم که این ساعت ها دل و قلوه دادنش میگرفت و در اتاقش میچپید و یک ریز به تلفن بیچاره فشار می
آورد.
خود سینی به دست گرفتم و خاله لبخندی نثارم کرد و رد صدای گیتار را گرفتم و از پشت نگاهشان کردم.
راست میگفت پریا...
چه غول پیکر بود آن مرد به من پشت داشته.
و انگار همانی بود که آقا میخواست.
همان تکیه گاه خانواده.
حرف های آقا که بی سند نمیشد.صدای حزنش که بالا رفت ، من همانجا به احترام آرامش لحظه ای روح خودم و آن نشستگان کمی ایستادم.
منکه حالیم نمیشد چه میخواند ولی صدایش قشنگ بود...حزن داشت...مثل دل من.
سکوت که شد و دیدم که کیان دارد شاتش را پر میکند ، قدمی جلو گذاشتم و انگار صدای پاهایم به خودشان
آورد آنها را.
کیان سوالی نگاهم میکرد و من دست و پایم را هم گم کرده بودم.
کیان – کاری داشتی؟
- م...من...غذا...خب...براتون شام آوردم.
وسنگینی نگاه نافذی روی من بود.
نگاهش کردم...
پریا راست میگفت...
زیبا نبود....
مثل کیان و تمام اهالی آن خانه نبود....
ولی...
کیان قدمی جلو گذاشت و سینی از دستم گرفت و هنوز هم نگاهی روی من بود.
کیان – خودت شام خوردی؟
و نمیدانم که چرا این مرد تا به این حد برای من مهرهای زیرپوستی میریزد.
- ممنون ، من با خاله...
و نگاه من به مرد غول پیکر بود و کیان باز گفت : بیا اینجا...ما ده ساله هر شب با هم شام خوردیم ، زیادی
واسه هم تکراری هستیم ، بیا با ما شام بخور.
و بیدون اینکه در انتظار مخالفتی باشد دستم را کشید و گرمای دستش متعادل بود.
روبروی آن مرد به قول پریا غول پیکر نشستم و او تنها نگاهم میکرد ، خالی از هرگونه حسی.
کیان – چند سالته؟
برق نگاه غول پیکر ، مانند برق نگاه آقا بود ، به همان اندازه مردافکن.
- من بیست سالمه.
و صدایم آرام بود و انگار آرامش داشتم