رمان طلاهای این شهر ارزانند(قسمتــــــــ4ــــــــــ)

 

  - یه امروزو تحمل کن برمیگردیم.

و چه دوست داشتن هایی گه پشت دلتنگی خاله پنهان میشد.

کیسه ی یخ را باز هم روی کبودی گونه اش فشردم و آخ آرامی گفت و دل من بیشتر گرفت.

- این لامصبو بذار رو گونه خودت ، نیگا چی کار کرد صورتتو.

خاله نسرین – من شرمنده ام ، این پسره امروز افسار پاره کرده...خیلی به آقاجونش علاقه داشت.

و من پوزخندی حواله نقطه ای کردم که خیره اش بودم.

هر کسی هم نمیدانست من که میدانستم امیرحسن هم چون طاهاست.

خاله نسرین – اتاق آماده کردم استراحت کنین.

و او تنها لبخندی نثار تعارف های خاله نسرینم کرد و با رفتنش خاله اشک دواند میان تیله های رنگی نگاهش

و من را میان بازوانش سخت فشرد و همیشه هم ورد زبانش بوذ که....اصلا بی خیال.

*************

پریا دست هایش را برنمیداشت و من کمی خنده ام گرفته بود.

- احوالات گرام؟

- خوبم ، تو خوبی ؟ خوش گذشت؟

- جات خالی کلی خندیدیم.

و پریا را دوست داشتم که هیچگاه دلش برایم نمی سوخت ، که من زندانی در این خانه را جای خالیت میگفت.

- خب خدا رو شکر ، خاله گفته برات شیرینی بپزم ، نگی من گفتما.

و پریا برای مادرانه های خاله لبخندی زد و من از زخم دلش خبر داشتم.

- دیگه چه خبر؟

- کامرانو دیدم.

و تلخ خند من کارساز بود که اخم به هم گره زد.

- باز چته تو ؟ پری به خداوندی خدا دوسم داره.

- مگه من چیزی گفتم؟

- همین سکوتت از صدتا فحش بدتره.- من خدا نیستم که آینده رو ببینم ولی دلم هم روشن نیست.

- چون خسته ای ، چون داری می پوسی تو این خونه و صدات هم درنمیاد ، چون گاهی این همه سکوتت

حالمو به هم میزنه.

- دعوا نکنیم ، باشه ؟ تا لباساتو عوض کنی من هم شیرینی ها رو از فر در میارم.

ناراضی بود ولی خم شد و گونه ام را بوسید و رفت.

پریا دوست داشتنی ترین پری دنیا بود برای این روزهای من.

- تو بساطت یه فنجون چای پیدا میشه؟

- بله ، بفریمایید.

حتی تفاوت داشت با سیاوش ، لمس حضورش هم آرامش داشت.

فنجان را جلویش گذاشتم و شیرنی های داغ را میان بشقاب چیدم و چشمانش برقی زد و خاله سوسن میان

تنهایی های من و خودش هم گفته بود که چقدر سلایق دو عزیزش به هم شباهت دارند و برق آرزو هرچند

کمرنگ ولی میان دیده اش جان گرفته بود.

- چرا قبول کردی؟

ناباور نگاه به قهوه های داغ نگاهش دوختم و هنوز هم تکیه ام به کابینت بود.

- سوالم خیلی سخته؟

- نه...

و من هم مکث های خودم را داشتم برای گفتن تلخی های زندگی.

- هر چیزی تاوان داره ،من تاوان چیزیو پس دادم که جبرانش سخته.

- پس تو قربونی اصلی این ماجرایی.

و آمدن پریا حرف را نیمه گذاشت و دیدم که نگاهش نوازشگر بود روی آن شاه پری روبرویش قدم زده.

پریا دستی دراز کرد و دست مردانه ای میان ظرافت های دستش گره خورد و دیدم که برق داشت نگاه مرد

روبروی پریا.

فنجان چای و ظرف شیرنی را برای پریا روی میز گذاشتم و پریا روبروی مرد خیره خیره نگاه کرده اش نشست

و دانه ای شیرینی به دهان گذاشت.

- بزرگ شدی.- قرار نبود همون دختر بچه سیزده ساله بمونم.

- چرا تو مهمونی...

- حوصلشو نداشتم ، پری بریم کلبه؟

و نگاه مرد روی من چرخید و من سرخوردگی های نگاهش را میشناسم ، از همان جنس های طاهامانند بود.

*************

دست هایم را قلاب وارانه عقب جلو میبردم و میان زانوهایی که از هم سوا شده بودند گاهی نگهشان میداشتم و

چه کسی باورش میشد بعد از سه سال و اندی من آسوده خیال میان حیاط خانه آقاجان نشسته باشم.

- وقتی رفتی...

و حضورش کنارم نشست و بوی ادوکلن خاصی نداشت هیچگاه...هرچه به دستش می آمد خالی میکرد روی

تنش.

- میدونی یهو از سفر برگردی ببینی همه چیزتو پر دادن رفته یعنی چی؟

و من حرکات دستم را دنبال میکردم.

- این یارویی که باهاته کیته؟

و چقدر گوشه های انگشتان کشیده ام چروک خورده بود.

- سه سالم با یه قاب عکس سر شده...تو چجور سر کردی؟

از این احساساتی حرف زدن هایش دلخوشی های کودکانه ای داشتم آن روزها ، طاها که دم به دقیقه تمسخر

میکرد و میگفت تنها به درد مخ زنی میخورد و بس و همه ی نگاه های او روی من بود.

- مامان میگه نباید به مال مردم چشم داشت ، منی که میدونم دل این مال مردم با منه چه کنم؟

و همه ی این سه سال و اندی را گذراندم و به اینجا رسیدم و قلبم طپشی نداشت.

- توی اون خونه خیلیا رو دارم ، خاله سوسن چشم به راهمه ، هی به کیان گفتم بی خیال ...مرده و زنده ی

من که واسه این جماعت فرقی نداشت... من همونجا عزاداری میکنم ولی چه کنم که دلرحمه ، فکر میکنه من

هم مثه خودش وابستگی هام زیادن ، نمیدونه که عشق من به این خونواده زنجیر پاره کرده ، خیی وقتا دلم

واسه خاله نسرین تنگ میشه ، واسه دستپختش ، واسه طاها که دلم پر میزنه ، من و طاها دل بسته این خونه

نبودیم و نشدیم.و حس خیرگی هایش روی نیمرخم را از برم.

- من کجای زندگیتم؟

- تو یه آدمی تو گذشته ، شبت بخیر.

و قرار بود تن بیارامم روی تشک قدیمی تختم.

*************

پریا قفسه کتاب را زیر و رو میکرد و آدم های این خانه از کتاب فراری بودند جز آقا...

- باید یه فکری کنم...اینا کتابخونه واجبن.

لبخند آقا را به پریا میدیدم و میدانستم که پریا برایش چیز دیگریست.

- دلم واست تنگ شده بود خوش تیپه.

و میدانم که اولین باریکه آقا را دیده بود هم گفته بود آقای خوش تیپ و حق داشت...آقا زمانی زیادی خوش

تیپ بود.

دست روی دستم گذاشت و این روزها رنگ نگاهش هم عوض شده است آقای من.

- سوگلیتو دیدم...بس ناجوانمردانه غول پیکر شده.

و بعد از این روزها لبخندی مهمان لب هایش بود و خط نگاهش مرا تعقیب میکرد و من هنوز ندیده بودم

عزیزترین از راه رسیده را.

- اونجا فکر کنم جا درس خوندن کود میریخته پا خودش ، مرتیکه ده تا منه.

و همه میشناختیم پریایی را که اغراق میکرد در حد جام ملت های اروپا.

- ولی خدایی زشت تر از این بشر تو فک و فامیل نداریم.

و خدایی همه شان زیبا بودند.

- دلم براش تنگ شده بود ، بی شعور میزنه تو سرم میگه کجا بودی وقتی اومدم...

و هر و هر خود خنیدید و برای کیان هم اینقدرها ذوق نکرد و بیچاره کیان.

پریا که سرخوشانه رفت و من ماندم و آقای خودم...

برایش از ریز و درشت ها گفتم...

از سینی برگشته روی سرامیک ها گفتم و از نادر خانی هم گفتم که سرم داد کشید و سگک کمربندش اولین

نقطه ی دید من بود....از کیانی گفتم که آرام بود و اخم کرده بود و با چشم و ابرو مرا به خلوتم فرستاده بود....

ازپریا و کامرانش گفتم و از دل نگرانی هایم برایش....

از طناز گفتم و ذوق هایش برای مهمانی خواستگاری آخر آن هفته....

از لباسی که خاله سوسن برایم دوخته بود و به قول پریا سه تای دیگر از من درونش جا میشد هم گفتم و از

ذوق خاله برای پوشیدن آن لباس ، بجای ناله کرده در تنم نعره سر داده ، گله کردم.

از آقا گفتم ، از امید به خوب شدنش ، از امید به برخاستنش ، از همیشه بودنش....

و انگار وابستگی های من هم این روزها شدیدتر میشد.

*************

تقه ای به در میخورد و من میان تخت کهنه ام مینشینم و کیان تن به اتاق میکشاند.

- چراغ اتاقت روشن بود ، گفتم اگه بیداری یه کم حرف بزنیم.

- بیا بشین.

و روبرویم آن سوی تخت نشست و نگاهش روی دفتر درون دستم چرخ میخورد.

- اون چیه تو دستت؟

- یه مشت خاطره ی به دردنخور.

- چرا اینقدر ناامید؟

- ببین کی به کی میگه ناامید.

- امیدم وقتی پر زد که خبری ازش نشد پری ، من کجای دنیا دنبالش بگردم؟

- چرا عزیزای من همشون گم میشن؟ میرن؟ چرا ؟

- پری بیا از چیزای خوب حرف بزنیم.

- تو بلدی؟

- سعیمو که میتونم بکنم.

- بذار بگم از اون وقتایی که همه ی دنیام تو شاخه گلایی خلاصه میشد که دم به دقیقه دم اتاقم رو هم

تلنبار میشد....از اون وقتایی بگم که طاها بود و قایمکی با خودش و کیمیا کافی شاپ رفتن...میدونی؟ من فقط

وقتی حس خوشبختی داشتم که امیر بود ، طاها بود ، کیمیا بود... طاها که رفت ، کیمیا که رفت ، منو که بردن، فقط امیر موند...درکش میکنم ، بیچاره چوب دو سر طلاست ، دلش گیر نیست ، فکرش گیره ، غرور مردونش

گیره ، اینکه من جاش گذاشتم و رفتم گیرش انداخته.

- من تو چشای اون مردی که ضرب شستشو امشب به خوردم داد این چیزایی که تو میگی رو ندیدم ، فقط

سرخوردگی بود ، سرخوردگی از نداشتنت ، نداشتن فرشتش.

- گفتم نیایم.

- تا کی؟

- تا همیشه.

- میشد؟

- سخت بود ولی میشد.

- دلت هوایی شده؟

سری به نفی تکان دادم و او بود که سرم را به سینه چسباند و اولین باری که دیدمش سینه ستبر و مردانه اش

به چشمم آمده بود.

- از این خونه میریم ، کیان نیستم اگه بذارم غم به دلت بشینه.

و مردانه بودن هایش به دلم مینشست.

*************

خاله کفری بود از نق های نادرخان بابت غذا و دردپایش امانش نمیداد که برای دو از راه رسیده تا میانه ی باغ

شامی ببرد.

پریا هم که این ساعت ها دل و قلوه دادنش میگرفت و در اتاقش میچپید و یک ریز به تلفن بیچاره فشار می

آورد.

خود سینی به دست گرفتم و خاله لبخندی نثارم کرد و رد صدای گیتار را گرفتم و از پشت نگاهشان کردم.

راست میگفت پریا...

چه غول پیکر بود آن مرد به من پشت داشته.

و انگار همانی بود که آقا میخواست.

همان تکیه گاه خانواده.

حرف های آقا که بی سند نمیشد.صدای حزنش که بالا رفت ، من همانجا به احترام آرامش لحظه ای روح خودم و آن نشستگان کمی ایستادم.

منکه حالیم نمیشد چه میخواند ولی صدایش قشنگ بود...حزن داشت...مثل دل من.

سکوت که شد و دیدم که کیان دارد شاتش را پر میکند ، قدمی جلو گذاشتم و انگار صدای پاهایم به خودشان

آورد آنها را.

کیان سوالی نگاهم میکرد و من دست و پایم را هم گم کرده بودم.

کیان – کاری داشتی؟

- م...من...غذا...خب...براتون شام آوردم.

وسنگینی نگاه نافذی روی من بود.

نگاهش کردم...

پریا راست میگفت...

زیبا نبود....

مثل کیان و تمام اهالی آن خانه نبود....

ولی...

کیان قدمی جلو گذاشت و سینی از دستم گرفت و هنوز هم نگاهی روی من بود.

کیان – خودت شام خوردی؟

و نمیدانم که چرا این مرد تا به این حد برای من مهرهای زیرپوستی میریزد.

- ممنون ، من با خاله...

و نگاه من به مرد غول پیکر بود و کیان باز گفت : بیا اینجا...ما ده ساله هر شب با هم شام خوردیم ، زیادی

واسه هم تکراری هستیم ، بیا با ما شام بخور.

و بیدون اینکه در انتظار مخالفتی باشد دستم را کشید و گرمای دستش متعادل بود.

روبروی آن مرد به قول پریا غول پیکر نشستم و او تنها نگاهم میکرد ، خالی از هرگونه حسی.

کیان – چند سالته؟

برق نگاه غول پیکر ، مانند برق نگاه آقا بود ، به همان اندازه مردافکن.

- من بیست سالمه.

و صدایم آرام بود و انگار آرامش داشتم

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد