-
رمان طلاهای این شهر ارزانند(قسمتــــــــ5ــــــــــ)
پنجشنبه 20 اسفند 1394 20:30
کیان – نادر زیاد اذیتت میکنه؟ - خب نادر خان حق دارن ، من زیاد اشتباه میکنم. و ته دلم فحشی آبدار نثار زبان دروغگویم کرد. صدای پوزخند غول پیکر را شنیدم و کیان دست روی دستم گذاشت و به آن مدل های خانزادگیش نمی آمد این لطافت روح . کیان – شامتو بخور. با غذابم بازی بازی میکردم و دوسال و اندی میشد که میلم به چیزی نمیکشید....
-
رمان طلاهای این شهر ارزانند(قسمتــــــــ4ــــــــــ)
پنجشنبه 20 اسفند 1394 20:25
- یه امروزو تحمل کن برمیگردیم. و چه دوست داشتن هایی گه پشت دلتنگی خاله پنهان میشد. کیسه ی یخ را باز هم روی کبودی گونه اش فشردم و آخ آرامی گفت و دل من بیشتر گرفت. - این لامصبو بذار رو گونه خودت ، نیگا چی کار کرد صورتتو. خاله نسرین – من شرمنده ام ، این پسره امروز افسار پاره کرده...خیلی به آقاجونش علاقه داشت. و من...
-
رمان طلاهای این شهر ارزانند(قسمتــــــــ3ــــــــــ)
پنجشنبه 20 اسفند 1394 20:24
قاشقی به دهانش بردم و سالن طبقه ی پایین هنوز هم انتظارم را داشت برای کوزت وارانه خم و راست شدن. - دیشب خوش گذشت؟ .... - - من که یه کم شعر نوشتم و با خودم حرف زدم و یاد گذشته ها کردم. .... - - دلم واسه پری تنگ شده... .... - - اون وقتا با طاها دور خونه میدوئیدم این وقت سال ، طاها همیشه دوسم داشت. ..... - - راستی طناز هم...
-
رمان طلاهای این شهر ارزانند(قسمتــــــــ2ــــــــــ)
پنجشنبه 20 اسفند 1394 20:23
خانوم را دیدم که نگاهم میکرد و پر روسری به گوشه های چشمش میکشید و کولی بودن را انگار خسته شده بود. خاله نسرین کماکان در حرکت بود و کماکان دختراین بودند که دل بخواهند بربایند از خاله جانم و من گاهی میان کمدم شاخه گل هایی میافتم و میشمردم و دقیق پنجاده و شش تایی بودند. و هوز هم کسی بود که به قاب در تکیه زده بود و شانه...
-
رمان طلاهای این شهر ارزانند(قسمتــــــــ1ــــــــــ)
پنجشنبه 20 اسفند 1394 20:22
خود دست به کار شد و قفل کمربند را باز کرد و من فقط نگاهش کردم.چشم روی هم گذاشت و من نگاه به جمعیت از پس شیشه معلوم انداختم و دلم هری پایین ریخت و این نفسها گاهی بازیشان میگیرد. قدمی از ماشین فاصله گرفتم و نگاهم چرخ خورد و ذهنم چرخ خورد و گاهی من میان سرسرای طبقه بالا میان همه ی تنها شدن های خانه هم چرخ میخوردم...چرخ...
-
[ بدون عنوان ]
پنجشنبه 20 اسفند 1394 20:20
نویسنده:shazde koochool مقدمه:همه ی شهر را آب برده است و تو ماندی... و شاید جنازه ای از من... گویی شهر هم چونان من دلبند توست... آری ای سوار بر اسب آرزوها اینبار را میخواهم از تک به تک عاشقانه های نداشته مان گویم... گوشت را به من میدهی؟؟؟؟ دلم کمی راز دل گفتن میخواهد و بس... برای تو... تویی که تمام طلاهای شهر را آّب...