رمان طلاهای این شهر ارزانند(قسمتــــــــ5ــــــــــ)

 

 کیان – نادر زیاد اذیتت میکنه؟

- خب نادر خان حق دارن ، من زیاد اشتباه میکنم.
و ته دلم فحشی آبدار نثار زبان دروغگویم کرد.
صدای پوزخند غول پیکر را شنیدم و کیان دست روی دستم گذاشت و به آن مدل های خانزادگیش نمی آمد
این لطافت روح .
کیان – شامتو بخور.
با غذابم بازی بازی میکردم و دوسال و اندی میشد که میلم به چیزی نمیکشید.
کیان – زرپری؟
نگاهش کردم او اشاره ای به غذای نخورده ام کرد و اینبار آن به قول پریا غول پیکر به حرف آمد.
- راحتش بذار کیان ، یه بند بهش گیر نده.
و لبخندی لب های کیان را در برگفت و من پیوند ناگسستنی میانشان را لمس کردم.
و اینبار هدف حرف هایش من شدم.
- تو هم اینقدر ساکت نباش ، از خودت بگو کنجکاریش آروم شه.
به زور و ضربی لبخندم را خوردم و توپیدن هایش هم شبیه آقا بود.
کیان – کنجکاوو خوب اومدی ، چی شد که به اینجا رسیدی زرپری؟
سر پایین انداختم و دلم از این همه بغض کهنه گرفت.
*************
لقمه ای که خاله نسرین برایم با همه ی مادرانه هایش گرفته بود را به دهان میگذاشتم و خانوم همچنان با پر
روسریش اشک می زدود.
لقمه را آرام میجویدم و کیان دست روی دستم گذاشت و من نگاهش کردم و او کنار گوشم گفت : اگه داری
اذیت میشی امشب بریم.
- بریم ، آقا هم چشم به راهه.
- به اون فکر نکن ، فعلا خودت مهمتری.
- بریم کیان.
- هر چی تو بخوای- ممنون.
روی موهای بیرون زده از روسریم را بوسید و من سنگینی نگاه امیرحسین را حس میکردم.
خاله نسرین – طوری شده عزیز دل خاله؟
کیان – نه ، فقط بعدازظهر رفع زحمت میدیم.
خاله نسرین نگاهی ترسیده دواند تا میان چشم هایم و دیدم که امیرحسین چه ماتش برد.
خاله نسرین – چرا دردت به جونم ؟ به همین زودی میخوای بری که چی؟
کیان – اونجا هم یه کم همه چی به هم پیچیده ، همین هم که تونستیم بیایم خودش خیلیه.
و خانوم بعد از این دو روز به حرف آمد و من دلم خون شد برای کیان مهربان روزهای زندگیم.
خانوم – بچمو دزدیدین ، حالا نمیتونین ببینین دو روز راحت باشه؟
- خانوم....من خودم میخوام که بریم...اینجوری واسه همه بهتره.
امیر مشت روی میز کوبید و عمو شیخی لا اله اللهی زیرلب گفت و داد امیر بالا رفت.
امیرحسین – واسه کی بهتره لامروت ؟ بری اون خراب شده که چی بشه؟
- اون خراب شده رو دوست دارم.
*************
صدای خش خش قدم هایش را شنیدم و باز هم به او پشت داشتم و او کنارم نشست.
- وقتی اومدی تو این خونه همه چی به هم ریخت ، ولی بودنت برای هممون خوب بود.
- وقتی اومدم تو این خونه هیچ حسی نداشتم ، انگار میون یه خواب راه میرفتم ، پر بودم از بی حسی ،
معلق بودن...این بی حسی حس وحشتناکی بود.
- حالا چه حسی داری؟
- این روزا هم تو همون حس معلق بودن دارم دست و پا میزنم ، قبل ترها فقط حس بدبختی داشتم اما این
روزا عادت کردم ، برام عادی شده ، دارم روزمرگی هامو تجربه میکنم.
- من واسه اون شب هیچ وقت خودمو نمیبخشم.
- بی خیال سیاوش.
- تو خیالمی پری...بدجور چسبیدی به خیالم- من سعی میکنم به اون شب فکر نکنم.
- ولی من فقط به اون شب فکر میکنم...آقا حق داره...خیلی هم حق داره.
- نمیدونم حکمت این زندگی من چیه...ولی اونقدری میدونم که اگه پام به این خونه رسیده فقط بخاطر
گناه برادرم نیست.
- تو اومدی تو ابن خونه که زندگی همه ی ما رو عوض کنی.
پوزخندی زدم و جیره سیگار امشبم را از او گرفتم و او آرام میان درخت های باغ از نظرم دور شد و خش خش
پایی نگاهم را به قامت کیان کشاند.
- با سیاوش صمیمی هستی؟
- نه صمیمی ، اون فکر میکنه به من مدیونه.
- حالا واقعا هست؟
و کنارم روی کنده ی درختی نشست.
- گفتم که فقط فکر میکنه.
- سیگار میکشی؟
سر پایین انداختم و او دست روی شانه ام فشرد و گفت : اولین بار که بهم خبر رسدی کی وارد زندگیمون شده
شوکه شدم ، عصبی شدم ، داغون شدم.
- مهم نیست....البته برای من.
- تو چشات امیدی نیست.
- شاید مدلشه.
- چرا از همه حساب میبری؟
- خب من...
- نادر بعد خان بابا ، شده رئیس این خونه؟
- اینجور معلومه.
- آزارت میده؟
- من باهاش کنار میام.- خان بابا هم آزارت میداد؟
باید میگفتم از زخم گوشه ی لبم و ردهای کمربند روی کمرم و زخم کنار شقیقه ام ؟ باید میگفتم از چشیدن
ضرب شستش روی گونه ام؟
- نه.
- چشات مثل مامانه.
و درد من همین چشم ها هستند.
- چرا به این کار تن دادی؟
- چون طاها واسه من همه چیزه...خوشبختیش هم برام همه چیزه.
- حتی به قیمت بدبختی خودت؟
- وقتی یکی واسه آدم همه چیز باشه ، یعنی همه چیزه ، یعنی خوشبختی آدم گروئه خوشبختی اونه.
- به اینا نمیگن دوست داشتن میگن از خودگذشتن.
- میگن دوست داشتن وقتی که منتظر حتی یه خبر کوچیک از اون آدمی.
- من هیچ وقت مثل خونوادم نبودم ، میبینی که قرار هم نیست مثه همه ی این آدما بیوفتم تو خط تجارت
و صنعت ، پزشکی خوندم تا چیزی بشم که خودم میخوام...ولی تو تمام آیندتو داغون کردی.
- آینده ی من میتونست قشنگ و رویایی باشه ولی...با یه عذاب وجدان بزرگ بابت بدبختی
طاها...عزیزترین کسم.
- اونقدری که تو طاها رو دوست داری طاها یه ذره هم به فکرت هست؟
- آدما وقتی خوشحالن یاد هیچکس نمیوفتن...کاش یادم نیوفته.
و او نخی سیگار از میان انگشت هایم بیرون کشید و با فندک زیپوی طلایی رنگش روشنش کرد و فندک برایم
گرفت و مثل دکترهای دیگر نبود.
- چیه؟ برای تو هم عجیبم؟
سری به تایید تکان دادم و او خندید و موهای ریخته از زیر روسریم بیرون را نرم کشید.
- تو حیفی...خیلی حیفی.
و من تنها پکی عمیق به سیگارم زدم.و حیف بودن های من فدای بودن های طاهایی که صدای نفس هایش هم حتی زیبا بود.
نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد